سفارش تبلیغ
صبا ویژن



تنهایی... -

   

این روزها در شلوغی بازارهای دم عید  بیشتر از گذشته احساس تنهایی می کنم . وقتی می بینم که در مقابل چشم کودکی که کفش واکس می زند و کفشی به پا ندارد کودک ناز پرورده ی  شهرنشین دست روی گران ترین پاپوش دنیایی  می گذارد،هنگامی که می بینم دخترکی که تا به حال پدر را جز پای بساط دود ندیده است در میان هوای دودی شهر صدای "بابا " گفتن هم سن و سالان ش را می شنود و قربا صدقه رفتن "بابا" ها را می بیند، وقتی نظاره گر نگاه معصوم و نا امید پسرکی هستم که  آرزو دارد سوار دوچرخه پسر همسایه شود ولی زن همسایه از ترس چشم نخوردن دوچرخه پسرش حتی نمی گذارد این نگاه معصوم به دوچرخه ی دنیاسواری اش بیافتد. وقتی صدای ناله های مادری را می شنوم که برای آبرو داری عید را به خانه ی این و آن می برد و درد را از آنان عیدی می گیرد و در مقابل صدای دعوای زن و شوهری را می شنوم که دعوایشان بر سر خرید جدیدترین LEDست و اینکه کدام مارک با کلاس تر است برای خانه ی دنیا! احساس تنهایی می کنم هنگامی که خستگی مرد را برای به دست آوردن لقمه نانی می بینم و اربابی که تمام زحمتی که می کشد یک  تماس با شیطان است برای ردیف کردن کارهایش و واریز پول به فلان حساب  بانکی اش در سوئیس، تنهایی را با تمام وجود حس می کنم وقتی .....

اصلا مگر می شود در این شهر شلوغ بود و تنها نبود؟!

                   

کاش یاد بگیری که می توانی اسکناس ت را با دیگران قسمت کنی!کاش پیش شما بودم

 


 

این روزها پیوسته به یاد کودکان روستاهایی می افتم که بهترین روزهای عمرم را با آنها گذراندم و با تمام غریب بودن در بین شان با آنها غریبه نبودم و حالا ماه هاست که ندیدمشان...

کاش می دانستند که چه قدر دلتنگ شان هستم.



نویسنده » پیوندی » ساعت 2:44 عصر روز پنج شنبه 89 بهمن 14